RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شبهای بی سحر

 


نوشته شده در دوشنبه 87 مرداد 28ساعت 2:22 عصر توسط الف| نظرات شما ()|

همش فکر می کردم قراره تو این ماه شعبان واین اعیاد یه اتفاق خاصی بیفته.فکر می کردم به برکت این روزا زندگی میشه مثل رنگین کمان هفت رنگ بشه.میشه همه ی سیاهیا پاک شه و ....

اماحیف که نیمه شعبان و ولادت آقامون هم گذشت.حیف که امروز هم تموم شد و خدا از توی گنجه ش بهم عیدی نداد.حالا باید تا عید بعدی صبر کنم و انتظار بکشم.

البته  منم عیدی خاصی می خوام.عیدی که شاید برای گرفتنش باید خیلی صبر کنم.خدا کنه که خود خدا تا اون روز بهم صبر هدیه کنه.


نوشته شده در دوشنبه 87 مرداد 28ساعت 12:23 صبح توسط الف| نظرات شما ()|

اون شب دلش جمکران بود و جسمش کنار ضریح یار امام زمان دعای توسل را زمزمه می کرد.همه ش به این فکر می کرد که الان آقا کجاست؟وقتی مداح شروع کرد از آقا خوندن بلند بلند گریه می کرد.همه ی وجودش لبریز از نیاز بود.حس خوبی داشت.دنیا را فراموش کرده بود.فقط آرزو می کردکه یه جوری شه بتونه بره جمکران...

ماهها از اون زمان گذشت و اون لطف آقا را بارها توی زندگیش دید.لحظه به لحظه بیشتر دلتنگ آقاش می شد اینقدر که به همه التماس می کرد همراهیش کنن تا بتونه بره جمکران...مخصوصا اون مدتی که فقط 200 کیلومتر تا جمکران فاصله داشت وحس می کرد بهترین فرصته .از همه می خواست تا همسفرش بشن.آخه تنها اجازه رفتن نداشت...

توی تمام اون مدتی که اونجا بود فقط یه روز شد که از خواسته ش حرفی نزد.فردای اون روز کسایی پیدا شدن و بهش گفتن اگه دیروز گفته بودی همسفرت می شدیم و با این حرف حسرت را تو دلش نشوندن....اشک از گوشه ی جشمش روانه شد.آروم گفت یعنی اینقدر نا لایق بودم که تو این همه مدت فقط یه دیروز باید ساکت می موندم و از جمکران نمی گفتم؟

همه متوجه حالش شدن.هر کسی یه جوری آرومش می کرد.یکی می گفت انشالا دفعه ی دیگه که اومدی حتما می بریمت.یکی می گفت همینجا هم نماز بخونی قبوله.یکی می گفت همینکه دلت اونجاس کفایت می کنه و.....

اون شب غمگینتر از همیشه به خواب رفت.صبح با صدای مببایل بیدار شد.یک پیام واسش اومده بود..

پیاما خوند.یک نفر از 700 کیلومتر اون طرفتر نوشته بود:

سلام عزیزم.دیشب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم با هم جمکرانیم.تو وضو گرفتی و رفتی تو مسجد... بد جوری متوسل شده بودی..الان کجایی؟

بازم اشک چشماش را گرفت...یاد حرفی که دیروز شنیده بود افتاد:همینکه دلت اونجاس کفایت می کنه .


نوشته شده در چهارشنبه 87 مرداد 23ساعت 2:56 عصر توسط الف| نظرات شما ()|

یادمه وقتی زن دایی و مامن بهمون اخم کردن و گفتن باید بگین شکر من و الهام بد قاطی کردیم...من گفتم باشه شکر را می گم اما اینی که می گم  خدا مهربونه می تونه بیشتر از اینا به خواسته هامون توجه کنه  دال بر ناشکری نیست .بابا مگه خدا من و شماست که بگه روت زیاد شده از این بیشتر حقت نیس نمی دم...منم می خوام بخوام... خدا هم لج نمی کنه همینم که دارما ازم بگیره...

دایی نگام کرد و گفت چی می خوای دایی؟ گفتم خیلی چیزا.گفت چی نداری دایی؟گفتم خیلی چیزا...

بازم مامان و زندایی لبشونا گاز گرفتن از نظر اونا من و الهام ناشکر شده بودیم.می دونستم از نظر اونی که رو به روم نشسته هم من یه آدم بی ایمان بودم.مامان بزرگ رو کرد به الهام و گفت ننه این بچه س تو که بزرگتری چرا پشت این راگرفتی...

خیلی لجم گرفت...از اینکه خدا را اینجوری شناخته بودن کفری بودم.خدایی که من می شناختم تا حالا بهم نه نگفته بود...فقط تازگیا بنده هاش بد داشتن باهام تا می کردن.من از خدا اونیا نمی خواستم که بقیه فکر می کردن...من حاضر شده بودم همه چیز را بدم اما خدا بهم عشق بده...ببهم شادی بده..بهم صبر بده..بهم آرامش بده...من اینا را می خواستم...خدا که همه ی اینا را تو وجودش داشت.روز ازلم بهم داده بودشون خوب حالا که من گمشون کرده بودم می تونست باز از اونا بهم بده.کم که نمی شد ..می شد؟برای خدا اونا یه قطره از دریای وجودش بود...

تلاشم بی فایده بود ...بازیا اونا بردن. بعد از اون روز با وجود اون همه التماس خدا بهم یه قطره از دریا نداد و همه اونیم که داشتم آروم آروم ته کشید.حالا من موندم و ته مانده ی آنچه که از روز ازل دارم.

شاید حق با مامان و زندایی بود ما نباید ناشکری می کردیم و بیشتر می خواستیم.

شاید من باید از خدا می خواستم اونچه که دارم را برام حفظ کنه و بس...اما اگه حق با اوناس پس بخشایندگی خدا کجاست؟

یعنی خدا هم مث مامانامون فکر می کنه.یعنی نشسته اون بالا هر کسی که بیشتر تشکر کرد و کمتر گله کرد را می گه بنده ی مخلص و هر کسی هم  مث من شاکی بودا می گه ....

نه باور نمی کنم خدا مث این حکمرانای تو قصه ها باشه...باور نمی کنم خدای من...


نوشته شده در چهارشنبه 87 مرداد 23ساعت 1:58 صبح توسط الف| نظرات شما ()|

چه بلایی سر ما اومده چرا ماها اینجوری شدیم؟چرا هممون افتادیم به جون هم...کی گفت الهی آشیونتون از هم بپاشه؟کی نفرینمون کرد...آه کی گرفتمون؟...آخه برای چی؟مگه چه کرده بودیم؟

ای کاش محتاج نون شب بودیم امایه ذره ایمان داشتیم و واسه هم ارزش قائل بودیم.ای کاش خونه نداشتیم اما تو خونه ی دل همدیگه جا داشتیم.ای کاش بیسواد بودیم اما الفبای محبت را بلد بودیم.ای کاش....

همیشه فکر می کردم کسی حق داره ناراحت باشه که خدا را نداشته باشه یا حداقل کسی که شرمنده ی زن و بچه ش میشه و اونا را در حسرت غذاهای رنگارنگ و یه آشیونه کوچیک می ذاره.

اما امروز فهمیدم غصه را باید ما ها بخوریم که ادعا می کنیم خدا شناسیم.نماز می خونیم قرآن می خونیم روزه می گیریم حج میریم اما....اما سر هم داد می زنیم همدیگه را تحقیر می کنیم به هم دشنام می دیم مث آب خوردن دروغ می گیم و اسمشم می گذاریم مصلحتی و راحت غیبت می کنیم و اولش می گیم غیبت نباشه ها...خودمون به خودمون رحم نمی کنیم.حتی توی یه خونه که همه همخون هم هستند هم هیچ کس مراعات اون یکی را نمی کنه و همه  فقط می خوان یه جوری خودشون را تخلیه کنن و ....

امروز فهمیدم غصه را باید ما خدا شناسهای بی خدا بخوریم که از ریشه خرابیم.ای کاش خدا بیدارمون می کرد.شاید خدا اینقدر ازمون نا امید شده که دیگه حتی مارا مستحق عذاب هم نمی دونه.شایدم...


نوشته شده در شنبه 87 مرداد 19ساعت 3:1 عصر توسط الف| نظرات شما ()|

 خیلی دلش گرفت.آخه به تمام معنا مسخره اش کردن.گفتن با خدا چی کار داری که دست از سرش بر نمی داری هی هم دنبال واسطه می گردی و یه روز می خوای بری قم یه روز جمکران یه روز مشهد و یه روز کربلا...

یه نگاهی به آسمون انداخت و گفت حاجت دارم...سرش را برگردوند که جمع متوجه تغییر حالتش نشن و دوباره تکرار کرد خیلیم حاجتم بزرگه...جمع دوباره خندیدن...یکیشون گفت دیگه شورش را در آوردی و به مسخره گفت امیدوارم این همه دعا می کنی خداجوابت را بده ما که کممون نمیاد و دوباره لبخندای موذیانه جمع ....

دلش شکست.عین آینه...اما صدای شکستنش بلند نشد جمع را ترک کرد و به گوشه ای پناه برد.

تا حالا هیچوقت به اعتقادات اونا توهین نکرده بود.پس چرا اونا....

یهو دلش سرد شد گفت نکنه خدا هم....نکنه اونم می گه چرا حالا یاد من کردی...نکنه یه وقت....

اما یهو بعد یاد وعده ی خدا افتاد که:

واذا سالک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا فلیستجیبوالی ولیومنوا بی لعلهم یرشدون

و هنگامی که بندگان من از تو درباره ی من سوال کنند بگو من نزدیکم دعای دعا کننده را به هنگامی که مرا می خواند پاسخ می گویم پس باید دعوت من را بپذیرند و به من ایمان آورندتا راه یابند

 اشکاش را از گوشه ی چشمش پاک کرد.لبخندی زد وزیر لب گفت الهی به امید تو...

 


نوشته شده در جمعه 87 مرداد 18ساعت 12:51 صبح توسط الف| نظرات شما ()|

وقتی شنیدم اظهار بدبختی می کنند خوب گوشام را تیز کردم ببینم به چی می گن بدبختی؟

دلیل بدبختیشونا که شنیدم نمی دونستم بخندم یا گریه کنم؟بخندم به اندیشه های بچگانه ی خودمون یا گریه کنم به اینکه بنده های خدا خوب جواب خدا را می دن و در ازای همه ی نعمتهاش باز هم می گن بد بختیم...

یاد قوم بنی اسرائیل افتادم..یعنی ما امت رسول خدا هم داریم با خدا همونیا می کنیم که بنی اسرائیل کردن؟

تو زندگیم تا امروز هیچوقت هیچی را سختی ندیده بودم اینقدر که خودم بعضی وقتا می گفتم بابا دم خدا گرم انگار قراره دنیاش تا ابد به کام من باشه.

اما امروزم که دارم بعضی چیزا را سختی می بینم فقط دنبال چراش می گردم؟نمی گم بدبختیه .مطمئنم خدا واسمون بد نمی خواد .مطمئنم هستم که اینکه می گن کیفر اعماله و جواب نا شکریه غلطه چون خدا مث بنده هاش نیست که منتظر تسویه حساب باشه تا دلش خنک شه...فقط یه چیز می گم و دنبال یه چیزم اونم اینکه حکمتش چیه؟چه خیری توشه؟و از خدا می خوام تا رسیدن اون موعدی که حکمتش را بفهمم صبرم بده...

بعضی وقتا دلم واسه خدا می سوزه که ما بنده هاشیم.من یکی که بعضی وقتا بد به خدا شاکی میشم اینقدر که خودم می گم

عجب صبری خدا داره که منا تحمل می کنه...من فقط یه موردم...میلیاردها انسان دیکه هم هستن که خدا ....

عجب صبری خدا دارد.....


نوشته شده در پنج شنبه 87 مرداد 17ساعت 8:27 عصر توسط الف| نظرات شما ()|

بعضی روزا اینقدر روزای قشنگیه که توهمش برای رسیدنشون روز شماری می کنیو وقتی رسیدن با فکرنزدیک شدن  پایانشون دلت می گیره.

امروز فردا و پس فردااز اون روزای قشنگ خدان روزایی که بهترینهای خدا در اون روزا متولد شدن.

میلاد فرزندان زهراو قهرمانان دشت کربلا  را به همه ی عاشقان اهل بیت تبریک می گم...

عاشقان عیدتان مبارک


نوشته شده در سه شنبه 87 مرداد 15ساعت 10:22 عصر توسط الف| نظرات شما ()|

صدای مامان و آجیم از داخل اتاق می اد .خواهرم می خواد به زور مامانم را متقاعد کنه که طرزفکرش اشتباهه اما مامانم به هیچ عنوان قبول نمی کنه..

کم کم صدا اذیتم می کنه...از بحث بینشون کلافه شدم.

ای کاش می شد همه ی آدمها مثل هم فکر کنن و البته درست...

ای کاش می شد ازاحساسای خوبی که نسبت به هم دارن حتی موقع بحث آگاه باشند.

امسال شب آرزوها وقتی دختر داییم  ازم پرسید اگه خدا می گفت آرزوت را برآورده می کنم چه آرزویی می کردی نگاش کردم و گفتم آرزو می کردم همه بفهمن دوستشون دارم حتی موقعی که سر یه موضوعی باشون بحث می کنم تا دیدشون را نسبت به یه مسئله تغییر بدم.حتی موقعی که باشون دعوا می کنم تا دست از یه کار غلط بردارن .گفت چه اهمیتی داره دیگری در موردت چه فکری کنه؟گفتم اهمیتش در اینه که دیگه فکر نمی کنه دخالت می کنم یا حسودی یا خودخواهی یا .....ساکت شد..خندیدم وگفتم اگه همه را از جون و دل دوست داشتی و در مقابل کارات  بهت چنین حرفایی می زدن می فهمیدی اهمیتش در چیه؟

خیلی وقتا هست که یه بحث ساده جنجال می شه چون طرف تو اینقدر از نظرش کارش درسته که فکر می کنه تو فقط از روی بدنفسی  باهاش مخالفت می کنی.حالا اگه همون طرف میزان عشق و علاقه ی تو را به خودش بدونه دیگه چنین حسی نداره...

گاهی وقتا دلم می خواد خدا اعماق دلم را بشکافه و در دید دیگران قرار بده ..اینجوری هیچوقت کسی در موردم اشتباه قضاوت نمی کنه....    


نوشته شده در دوشنبه 87 مرداد 14ساعت 5:55 عصر توسط الف| نظرات شما ()|

امروزتوی متنای خوشکلی که دوستام واسم فرستاده بودن به یه شعر برخورد کردم که.....

ماه من, غصه چرا؟

تو مرا داری و من هر شب و روز, آرزویم همه خوشبختی توست

ماه من دل به غم دادن و از یاُس سخن گفتن, کار آنهایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه, اگرم روزی, مثل باران بارید, یا دل شیشه ایت از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست, با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن, و بگو با دل خود, که خدا هست و همین است که در تارترین لحظه شب, راه نورانی امید نشانم می داد.

ماه من غصه چرا؟


نوشته شده در شنبه 87 مرداد 12ساعت 6:58 عصر توسط الف| نظرات شما ()|
   1   2      >

کد آهنگ